دخترک تنها
کودکی نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن.
مرغ دریای اواز خواند کودک نشنید.
سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن.
رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد.
کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت :خدا یا بگذار ببینمت.
ستاره ای درخشید اما کودک توجه ای نکرد.
کودک فریاد رد خدایاااااااااااااااااا به من معجزه ای نشان بده
و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک با ناامیدی گریست.
خدا یا با من در ارتباط باش تا بدانم این جایی.
بنابر این خدا امد پایین و کودک را لمس کرد.
ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت....................................................
نظرات شما عزیزان:
.gif)
...............................
.gif)
حامد 

ساعت15:22---12 دی 1389
سلام ترلان بیا آخرین پست منو بخون
پاسخ:chashm
پاسخ:chashm
سلام ترلان جان.مرسي بهم سر ميزني
پاسخ:az to ham mer30
salam doste khobam
mamnon az matalebe khobet
پاسخ:az to ham mamnon ke omadi
mamnon az matalebe khobet
پاسخ:az to ham mamnon ke omadi
سلام ترلان خیلی خوب دو ایول
پاسخ:mer30
پاسخ:mer30
مطلب بسیار قشنگ بود
امیدوارم دست به قلمت همیشه عالی باشد
امیدوارم دست به قلمت همیشه عالی باشد
سلام
جالب بود.
واقعا کاش بچه بودیم!
بازم بهم سربزن
جالب بود.
واقعا کاش بچه بودیم!
بازم بهم سربزن
مثل خدا باش تا زیبا زندگی کنی
سکوت
سکوت
کسی به فکرگل ها نیست
کسی نمی خواهد باور کند
که باغچه دارد می میرد.
سکوت
پاسخ:mer30 az in ke amadi
کسی نمی خواهد باور کند
که باغچه دارد می میرد.
سکوت
پاسخ:mer30 az in ke amadi
سلام ترلان جان خيلي وبت قشنگ شده
پاسخ:mer30 mehdi jan
سلام.وب خیلی خوبی داری.موفق باشی.منم منتظرتم
پاسخ:hatman
پاسخ:hatman
حیف است که دل چون و چرا درگیرد
بگذار اطاعت خدا برگیرد
گردن بنهد تا که همچون خورشید
تابیدن رحمتش سراسر گیرد
پاسخ:mer30 ke omadi
بگذار اطاعت خدا برگیرد
گردن بنهد تا که همچون خورشید
تابیدن رحمتش سراسر گیرد
نوشته شده در 10 / 10 / 1389برچسب:, ساعت
12:34 توسط ترلان| 12 نظر |
Power By:
LoxBlog.Com |